کافه ی کاغذی

می نویسم با دستی لرزان و قلبی شکسته با چشمی گریان می نویسم از شور عشق از تو تا که باور کنی دیوانه وار دوستت دارم

 

چشم به راه...


نمیدانم کجا هستی و به کجا مینگری ، 
نمیدانم در چه حالی و به چه می اندیشی.
نمیدانم به یاد منی یا در حال فراموش کردن من ،
نمیدانم به عشق منی یا به عشق در آغوش گرفتن غم.
بدان که من در همانجا هستم که با هم بودیم ،
به لحظه ی غروب مینگرم همانجا که دستانت در دستانم بود.
حال من خراب است ، دلتنگی و انتظار است .
بدان که به یاد توام ، هم عاشقم و هم چشم به راه تو ا
بدان که به عشق تو زنده ام ، آرزوی من در آغوش کشیدن تو است.
نمیدانم آیا میدانی که من کیستم ؟
 من همانم ، همان کسی که عاشقانه تو را دوست میدارد.
من همانم که لحظه ها را میشمارد تا لحظه ای تو را ببیند و باز ببیند.
آن لحظه که تو را میبینم بیشتر عاشقت میشوم ،
و آنقدر تو را میبینم تا دیوانه ی تو شوم.
نمیدانم کجا هستی و به کجا می نگری
بدان که در قلب منی و به من مینگری و 
من هم عاشقانه به چشمان زیبایت مینگرم.

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 11:12 توسط omid| |

تاریکی شب قصه تلخی هاست ولی...

ماه و ستاره ، شیرین ترین لحظه های آسمان اند

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 11:10 توسط omid| |

آرام نمیگیرد قلبم اگر نباشی ، میمیرد دل عاشقم اگر نیایی

تو خودت میدانی و باز هم مرا درحسرت دیدنت میگذاری…

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 11:8 توسط omid| |

پشیمانم از اینکه به تو دل بستم ، سرزنش نمیکنم دلم را، دلم هنوز دیوانه ی توست

پشیمانم از اینکه عاشق شدم ، نفرین نمیکنم تو را ، دل دیوانه ام باز هم در پی توست

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 11:6 توسط omid| |


میسازم با بی محبتی هایت ، می مانم با دل بی وفایت، شب و روز را مینشینم به انتظارت

همین که هستی برایم کافیست ، نبودنت باورکردنی نیست ، هیچگاه حتی فکر رفتنت را هم نمیکردم

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 11:3 توسط omid| |

 

خوش خیال...


امروز آمده و هنوز به یاد دیروزم، بی تاب و بی قرارم، هنوز دارم به عشقت میسوزم

دیروز رفته و دلم کجای کار است ، نمیدانم دلت هنوز به یاد دل من است

میسوزم و میسازم و گله ای ندارم از این لحظه ها ، این تقدیر من است با همین حال و روزم هدر رفت تمام سالها

میدانم فردا می آید و من مثل امروزم ،مثل امروز که در حسرت دیروز نشسته بودم ، مثل دیروز که عاشقت شده بودم ،


عاشق شده بودم و از این روزها بی خبر بودم ، نمیدانستم تو میروی ، چقدر من خوش خیال بودم…

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 10:59 توسط omid| |

 

 

عاشق شاهزاده...



 

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…

 

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

 

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،

 

دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

 

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

 

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

 

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،

 

کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…

 

ملکه آینده چین می شود.

 

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

 

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه

 

گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .

 

روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار

 

زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

 

لحظه موعود فرا رسید.

 

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

 

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

 

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

 

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 10:48 توسط omid| |

 

عاشقتم...


دعا کردم که تنها مال من شی

تو تعبیر قشنگ فال من شی

دعا کردم بدونی چشم به راتم

هنوز دلبسته ی بغض صداتم

اگر بازم دلت با دیگرونه

چشات دنبال از ما بهترونه

بزار با یاد تو دلخوش بمونم

فقط دلتنگیات با من بمونه

نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:,ساعت 16:43 توسط omid| |

 

دعوت عشق...


خانمی‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوی‌ در حیاط با سه‌ پیرمرد مواجه‌ شد. زن‌ گفت‌: شماها رانمی‌شناسم‌ ولی‌ باید گرسنه‌ باشید لطفا به‌ داخل‌ بیایید و چیزی‌ بخورید. پیرمردان‌ پرسیدند: آیا شوهرت‌منزل‌ است‌؟ زن‌ گفت‌: خیر، سرکار است‌. آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌ داخل‌ شویم‌. بعد از ظهر که‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌..

همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برایش‌ تعریف‌ کرد. مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو که‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ کن‌. سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمایی‌ کرد ولی‌ آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌با هم‌ داخل‌ شویم‌. زن‌ علت‌ را پرسید و یکی‌ از آنها توضیح‌ داد که‌: اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ یکی‌ دیگرازدوستانش‌ اشاره‌ کرد و گفت‌ او موفقیت‌ و دیگری‌ عشق‌ است‌. حالا برو و مسئله‌ را با همسرت‌ در میان‌بگذار و تصمیم‌ بگیرید طالب‌ کدامیک‌ از ما هستید! زن‌ ماجرا را برای‌ شوهرش‌ تعریف‌ کرد. شوهر که‌بسیار خوشحال‌ شده‌ بود با هیجان‌ خاص‌ گفت‌: بیا ثروت‌ را دعوت‌ کنیم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارایی‌نماییم‌. اما زن‌ با او مخالفت‌ کرد و گفت‌: عزیزم‌ چرا موفقیت‌ را نپذیریم‌! در این‌ میان‌ دخترشان‌ که‌ تا این‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوی‌ آنها بود گفت‌: بهتر نیست‌ عشق‌ را دعوت‌ کنیم‌ و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌کنیم‌؟ سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ کرد و گفت‌: بیا به‌ حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهیم‌، برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ کن‌، سپس‌ زن‌ نزد پیرمردان‌ رفت‌ و پرسید کدامیک‌ از شما عشق‌ هستید؟ لطفا داخل‌ شوید ومهمان‌ ما باشید. در این‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد. سپس‌آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وی‌ را همراهی‌ کردند. زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقیت‌ و ثروت‌ گفت‌: من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ کردم‌! دراین‌ بین‌ عشق‌ گفت‌: اگر شما ثروت‌ یا موفقیت‌ را دعوت‌ می‌کردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون‌منتظر بمانند اما زمانی‌ که‌ شما عشق‌ را دعوت‌ کردید، هر جا که‌ من‌ بروم‌ آنها نیز همراه‌ من‌ می‌آیند.
هر کجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقیت‌ نیز حضور دارد.

نوشته شده در شنبه 4 تير 1390برچسب:,ساعت 13:27 توسط omid| |

 

التماس می کنم...
 

 

 التماس میکنم به تو که نرو،حاضرم به پاهات بیافتم و خودم رو جلو همه خار کنم تا دوباره بیایی کنارم.

التماست میکنم به من نگو برنمیگردم آخه دلم میترکه و میمیره تو که خودت میدونی من چقدر دوست دارم چرا می خوای بری؟

التماست می کنم با خواهش  و التماسی  که تو نگامه.مگه تو نگفتی نمیزارم چشات ببارن؟اما حالا که دارن میبارن چرا نمیای پاکشون کنی؟

التماست میکنم با بغضی تو گلومه که میخواد بگه دل نگرونه مثل همیشه و بگه منتظر توام در زیر باران با چشای گریون.

التماست می کنم که باغ بی درخت شدم بی تو و دارم میمیرم چرا میخوای این دلی که حاضره به خاطرت همه رو رد کنه و فقط کنارت باشه و ناز دلت رو بخره تنها بزاری؟

التماست میکنم من که برات جون میدادم و دیوونه مجنونت بودم و اسیر چشات بودم چرا می خوای پریشونم کنی؟

 

نوشته شده در شنبه 4 تير 1390برچسب:,ساعت 12:57 توسط omid| |

 کاش...


گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه می کنیم

گاه یک نغمه آنقدر دست نیافتنی میشود که با آن زندگی می کنیم

گاه یک نگاه آنچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند

گاه یک عشق آنقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم

نوشته شده در جمعه 3 تير 1390برچسب:,ساعت 16:49 توسط omid| |

باورکنم...


یعنی باید باور کنم دیگه نیستی !یعنی باید باور کنم ؟!

چه جوری می تونم اون همه خاطراتتو یه شبه پر پر کنم ؟!

یکی دوروز نیست آخه صحبت یه عمره که دارم برای تو می میرم 

می دونم محاله بدون تو نمی تونم یه لحظه ام سر کنم 

مگه منو دوستم نداری ؟ که اینجوری میزاری میری بی خیال ما میشی !

مگه فکر کردی من بازیچم که یه روز میگی دوستم داری و فرداش میری 

آخه چه جوری باور کنم رفتن تو برام مرگه بدون تو نمی تونم 

بگو کی اومد به جای من افتادم از چشمای تو نگو لایق تو نبودم

نوشته شده در پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:,ساعت 18:1 توسط omid| |

 

ارزش عشق...

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

“ دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

نوشته شده در پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:,ساعت 16:59 توسط omid| |


Design By : Night Skin